اون شب خسته و کوفته خوابیدیم. خواب دیدم که گرسنه وتشنه بودم و توی بیابون دارم دنبال سایه وغذا وآب می گردم تا رسیدم به یه ظرف غذا و آب که زیرسایه یه درخت پرثمر بودن، یه دفعه یه دستی با شلاق می افته به جونم واز زیر سایه ی درخت بیرونم می کنه. خیلی دوست داشتم بدونم کیه. ولی فقط دستای چاق و گوشتالودشو می دیدم ویه انگشتر لاغر که روی دستش بود... صدای اذون سید بیدارم کرد. پا شدم و نماز خوندم و وسایلو باز کردمو آتیشو روشن کردمو یه چایی درست کردم. سید اومد کنار اجاق نشست، ولی ازش بیزار بودم. دماغمو گرفتم و رومو برگردوندم. دوست داشتم خوابمو تعریف کنم ولی نمی تونستم به سید نگاه کنم وبهش نزدیک بشم. سید متوجه ناراحتیم بود. گفت بیگم! می دونم حالت بد میشه ولی دلم می سوزه که ازت دورم. درحالیکه روم اونطرف بود گفتم خواب دیدم. گفت: خیر باشه! خوابو تعریف کردم. گفت: بد خلقی یا 2۷ناشکری کردی، خدا یه نعمتی رو ازت دور کرده!. حسودی کردی، غیبت کسی رو کردی؟ چکار کردی؟ دلت چرکین شده؟ گفتم، سید ببخشی!، بی ادبی می کنم. ولی از اون روزیکه
تهمینه رو عقد کردی انگار یه خاری توی دلم فرو رفته. سید با تحکم گفت: چه ربطی به تو داره؟ من که نمی تونم خلاف شرع رفتار کنم. تهمینه نامحرم بود. همه جای زندگیمون بود. اینجور نمی شد... دوتا نون گرم کرد و با چایی خورد. وقتی بقیه بیدار شدن، جوونا اومدن ویه کپر برپا کردن. دور تا دور کپر را با نین چیت۱(nain chit) محصور کردن و کَفِش را با کَلَند( کلنگ کوچک) کندن و صافش کردن. اینقدر قشنگ بود که انگاری قلعه خان بود. روی یه بلندی و خنکای بادی که روح آدمو تازه می کرد. موقع چاس۲(chãs) وقتی تهمینه کنارم نشست، دستی را که توی خواب کتکم می زد و از سایه و غذا محرومم می کرد، شناختم. دست تهمین برکه انتخاب...
ادامه مطلبما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:10