برکه انتخاب

ساخت وبلاگ
اون شب خسته و کوفته خوابیدیم. خواب دیدم که گرسنه وتشنه بودم و توی بیابون دارم دنبال سایه وغذا وآب می گردم تا رسیدم به یه ظرف غذا و آب که زیرسایه یه درخت پرثمر بودن، یه دفعه یه دستی با شلاق می افته به جونم واز زیر سایه ی درخت بیرونم می کنه. خیلی دوست داشتم بدونم کیه. ولی فقط دستای چاق و گوشتالودشو می دیدم ویه انگشتر لاغر که روی دستش بود... صدای اذون سید بیدارم کرد. پا شدم و نماز خوندم و وسایلو باز کردمو آتیشو روشن کردمو یه چایی درست کردم. سید اومد کنار اجاق نشست، ولی ازش بیزار بودم. دماغمو گرفتم و رومو برگردوندم. دوست داشتم خوابمو تعریف کنم ولی نمی تونستم به سید نگاه کنم وبهش نزدیک بشم. سید متوجه ناراحتیم بود. گفت بیگم! می دونم حالت بد میشه ولی دلم می سوزه که ازت دورم. درحالیکه روم اونطرف بود گفتم خواب دیدم. گفت: خیر باشه! خوابو تعریف کردم. گفت: بد خلقی یا 2۷ناشکری کردی، خدا یه نعمتی رو ازت دور کرده!. حسودی کردی، غیبت کسی رو کردی؟ چکار کردی؟ دلت چرکین شده؟ گفتم، سید ببخشی!، بی ادبی می کنم. ولی از اون روزی‌که تهمینه رو عقد کردی انگار یه خاری توی دلم فرو رفته. سید با تحکم گفت: چه ربطی به تو داره؟ من که نمی تونم خلاف شرع رفتار کنم. تهمینه نامحرم بود. همه جای زندگیمون بود. اینجور نمی شد... دوتا نون گرم کرد و با چایی خورد. وقتی بقیه بیدار شدن، جوونا اومدن ویه کپر برپا کردن. دور تا دور کپر را با نین چیت۱(nain chit) محصور کردن و کَفِش را با کَلَند( کلنگ کوچک) کندن و صافش کردن. اینقدر قشنگ بود که انگاری قلعه خان بود. روی یه بلندی و خنکای بادی که روح آدمو تازه می کرد. موقع چاس۲(chãs) وقتی تهمینه کنارم نشست، دستی را که توی خواب کتکم می زد و از سایه و غذا محرومم می کرد، شناختم. دست تهمین برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:10

اوّل ماه آخری بهار،  تهمینه حالش خیلی بهتر شد و بعدش در نگهداری مُلکی کمک می‌کرد و تقریباً همه‌ی زحمت بچّه، گردن خودش بود. یه روز ازش طلب حلّالیت کردم و بهش گفتم که فکر می‌کردم حامله شدی. گفت: بیگم! دخترم! منم دلم می‌خواست یه سایه سر مثل میرعلنقی داشته باشم. دلم می‌خواست وقتی کسی ازم می‌پرسه زن کی هستی؟ سرموبالا بگیرم بگم: زن میر علنقی... اما فلک (روزگار) توی طالعم ننوشته و زورم نمی‌رسه عوضش کنم. اما اینو بهدون بو۱ (beh doon) که پوشن۲ (pooshen) روی تو رو بر نمی‌دارم که خودم گرمم بشه. خاله تهمینه، از تنهایی و نداشتن فرزند و جوون‌مرگ‌شدنِ برادراش گفت و من گریه کردم. نمی‌دونستم چطوری این فکرای احمقانه به ذهنم رسید؟... ولی خاله تهمینه گفت: زنِ حامله شبش هراسه و روزش وسواس۳. زن حامله شاید فکر کنه اگر بخوابه، بچه‌شو ازش می‌گیرن!. چون دختر میاره قدرش سبک میشه و از چشم شوهر میفته و... اما اینا برای تو تجربه‌اس.تو باید خودت تنهایی، این راهو بری تا متوجّه بشی که فکر زن حامله اعتباری نداره!. یه مقدار جاشیر و قارچ و بن‌سرخ که خشک کرده‌بودم، به کمک خاله تمیز کردم و توی کیسه ریختم و آویزون کردم. مُلکی، چَنگَه‌پُل۴ ( changa  pol) می‌کرد و دندونش درومده بود. خاله می‌گفت: دختر، زودتر دندون در میاره که از مال پدر بخوره! اما پسر دوست نداره که از مال پدرش کم بشه چون برای خودش ارث می‌مونه... وقتی سید، مُلکی رو بغل می‌کرد، ملا عبدالرّحیم دعواش می‌کرد و می‌گفت: دختر مرگ نداره! نمی‌خواد بغلش کنی و دلبسته‌ش بشی. دختر فیس۵ (fis) نداره که بغلش کنی! یه روز نزدیکای غروب یه نفر پیاده و درمونده اومد توی مال۶( mãl). خیلی تشنه بود و خسته. بی‌بی ماهیجان یه کاسه دوغ، داد دستش که خاله تهمینه ازش گرفت برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:10

گلناز که سرپا شد، دوباره اومدن و بُردنش. زندگی زنای خون بهسی با تلخی وخواری می گذشت. البته بعضی خونواده ها مهربونتر بودن ورفتار بهتری داشتن. گرمسیر، هیچوقت چنگی به دلم نمی زد. همیشه یه چیزی بود که آزارمون بده. یه‌طرف، دعوای شمسی و محمود و یه‌طرف دعوای زمینا، نمیذاشت خوشحال باشیم. با خواهش و تمنّا سیّدو راضی کردم بریم دوریزگون. خاله تهمینه تلیون موند و من وسید رفتیم خونه‌ی دایی یعقوب. مُلکی را سپردم دست دخترا و رفتم امامزاده و در خنکای حرم بی‌بی شهربانو (بشارت) یه دلِ سیر، نماز خوندم و حسابی گریه کردم. احساس می‌کردم دلم روشن شده و سبک شدم. وقتی برگشتم، دایی و سیّد، داشتن قلیون می‌کشیدن. مُلکی هم دست به دست بین فامیل می‌چرخید و هرکسی یه چیزی بهش می‌داد. کسی نبود که از خوشگلیش تعریف نکنه. زن دایی یونس، یه دعایی انداخت دور گردنش و گفت: بچه سفید واش۱(wash) زود چشم می‌خوره!. مُلکی هم با هر لبخندی می‌خندید و با همه می‌جوشید، خصوصاً دختر داییاش. دلم هوای ستاره رو کرده بود. به جمشید گفتم داداش همراهم بیا تا برم پیش ستاره!. جمشید هم سوار اسب شد و همراهم اومد کوشک. وقتی ستاره رو دیدم که تفنگ به شونه داره از سمت کوه پات(pãt) میاد، زدم زیر گریه. ستاره مادری بود که جای پدرمو گرفته بود. مثل یه پهلوون زور داشت و مثل یه سرباز، زرنگ و چابک بود. دلم می‌خواست مثل ستاره باشم. اما به قول ستاره، خدا یه مَشک (mashk) خَرصی۲ (khars) و یه مقدار گوشتی قاطی کرد و منو درست کرد. من برای هر چیزی، گریه می‌کردم و اون مثل یه سرهنگ دل و جرأت داشت. بغلش کردم و گریه کردم. با هم رفتیم خونه‌شون. یه پسر توی خونه راه می‌رفت که از مُلکی بزرگ‌تر بود. با تعجّب از بی‌بی شاه‌سلطون پرسیدم پسر کیه؟ به شوخی گفت: دختر داله۳ ( برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 13:10

بچّه‌ها که رفتن جولکی پیش خاله‌شون، من و سید و خاله، تنها شدیم. البته بدم نمی‌اومد که یه‌مدت بچّه‌ها پیشم نباشن و نگرانشون نباشم. خصوصاً حسین که دائم از من دوری می‌کرد.اما دلم برای محمود می‌سوخت. قانع و مهربون بود. چندروزی که بچّه‌ها نبودن به سید گفتم اجازه بده یه سری برم پیش ستاره!. دلم براش تنگ شده!. سید گفت: می‌خوام برم قمشه و از اون‌طرف بیام سردسیر. گفتم منم میام!. با تشر گفت: کار شما نیست!. تو چند روز برو پیش ستاره و بعدش بیا خونه. من میرم و برمی‌گردم!.گفتم نمی‌تونم تنهات بذارم. وسایل سفرش مثل قلیون و تبر و... فراهم کردم و دوتا گِرده و یه‌مقدار گندم‌برشته و دوشاب براش گذاشتم.صبح زود راهی شد. وقتی سید رفت، مرغا و بز و بزغاله رو به شمسی سپردم و گفتم حسابی مواظبشون باشه. اما می‌دونستم که شمسی حواس‌پرته، رفتم پیش ماهیجان و به اونم گفتم که حواست به خونه و بز و مرغم باشه.دو روز بعد، من و خاله تهمینه رفتیم سمت کوشک۱ (kooshk)، پیش ستاره. صبح زود راه افتادیم. نزدیک پرکُنجی۲ (par koji) جمشیدو دیدم. خیلی دلم تنگ شده بود. از جمشید حال بستگان و دخترا و دایی‌ها را پرسیدم. جمشید گفت که دو سه روز پیش یکی از بزهایی که بابام بهت داده بود، گرگ خورده و دایی گفته که بهت نگیم. به  هر سختی و خستگی از دره گلالی۳ (galali) گذشتیم. صلات ظهر خسته و کوفته رسیدیم کوشک. خونه ستاره روی یه تپه، نزدیک قلعه‌ی حاجی خان بود. تپه را کنده بودن و یه خونه توش درست کرده بودن.از توی خونه‌ی تاریک و گودِ ستاره، یه دفعه احساس کردم مهتابِ شبِ چهارده از لای درب چوبیِ رنگ‌ورورفته‌ای، اومد بیرون.  بی‌بی شاه سلطون بود. صورتش مثِ چلوارِ سفید، بدون لک و زیبا بود. با مهربونی بغلم کرد و بوسیدم. منم دستشو بوسید برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 6 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 12:33

ضمن پوزش از خوانندگان گرامی، خلاصه‌ی قسمت‌های قبل خدمتتان ارایه می‌شود. "بیگم"، دختر جوانی که در یکی از روستاهای حومه‌ی شهر دهدشت متولد می‌شود و بعد از سرگذشت تلخی که از کودکی در دفتر اقبالش نوشته شده بود، با مردی هم‌سنّ پدرش زندگی را آغاز می‌کند. پس از مدّتی، تنها حامی‌اش دایی اسداللّه که حکیم و داروشناس بود را از دست می‌دهد و مجبور می‌شود تهمینه ـ‌ همسر دایی‌اش‌ـ را به خانه خود  ببرد.در ابتدای زندگی‌اش با چالش‌هایی مواجه می‌شود و همراه تهمینه ـ‌همسر دایی مرحومش‌ـ زندگی را می‌گذراند.تهمینه در واقع دوست، همراه، مادر  و مربّی بیگم است... و اینک ادامه داستان: شمایلِ زبون بسته! نمی‌دونست وضعیت بچّه‌ش چطوره!. وقتی بچّه رو گذاشتن بغلش؛ تا متوجّه شد دست و پاش لَهمه۱ (lahmeh)، جیغ زد، گریه کرد و گفت نمی‌خوام اسم داییم روی این بچّه باشه.خاله تهمینه با ناراحتی گفت: "اگه خدا یه لهمی هم به من می‌داد، شاکرش بودم!."گفتم خاله! حبیب کیه که این‌قدر شمایل صحبتشو می‌کنه!؟گفت: حبیب یه جوون خوش قدّوبالا بود که سینه‌ش مثِ بردهر (bardehar) پهن بود و کَمَرش مث کمر گُنج۲ (gonj) باریک بود. توی تنگ‌تکاب، همراه قافله داشت می‌اومد که طریده به قافله حمله می‌کنه و حبیب باهاشون درگیر میشه. یکی از دزدا با خنجر به شکم حبیب می‌زنه. با مقاومت حبیب و عموش دزدا فرار می‌کنن و قافله به سلامت می‌رسه بووا۳ (bowã). حبیب، رو به قبله دراز می‌کشه و یه انگشتر از توی شالش در میاره و میده به حسنعلی و میگه اینو بده به خاتون و بگو حلالم کنه!. حسنعلی میگه پناه بر خدا!. چی شده حبیب خداحافظی می‌کنی و...!؟ یه‌وقت حسنعلی می‌زنه توی سرش و میگه حبیب مُرد!. وقتی شال حبیب رو باز می‌کنن، می بینن که شکمش پاره است و برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 4 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 12:33

هفت شبانه روز،  خواب به چشم سید نیومد و از درد مینالید. بالاخره کمی حالش بهتر شد. گفت وسایلو جمع کن باید از اینجا بریم.دلم می خواست توی وطنم بمونم اما وطن هم یه مشت خاکی بود که غیر از رنج وزحمت چیزی نصیبم نکرده بود. داشتم وسایلو جمع می کردمو گریه می کردم. خاله گفت بیگم! بِجُنب که به قول استاد قدیم:او تهل ار نه سرد بو!زن سه ار نه جلد بو!نون جُه ار نه گرم بو!همش مایه ی دل درد بو! ۱گفتم خاله تورا خدا بذار به درد خودم بنالمو دست از ضرب المثل بردار!به هرسختی که بود وسایلو جمع کردیم راه افتادیم. حال یه پرنده رو داشتم که لونه اش آتیش گرفته وبی هیچ پناهی بیرون می پره.س ۱رو به امامراده صفدر دستامو بالا بردمو گفتم: امامزاده! اونا که چراغ دلخوشیمو خاموش کردن، چراغ دلخوشی شون را خاموش کن!غیر از میر نورمحمد و میر ناصر که خیلی خواهش کردن که از تلیون نریم، کسی اطلاع نداشت که داریم میریم. سید گفت به امیرالمامنین(amir al mamenin)که لنگر آسمون و زمینه۲، امشب را توی تولیون سر بر زمین نمیذارم!.بالاخره راه افتادیم. من و تهمینه پیاده بودیم و سید سواره.روزی کم بود و روزها دراز، در طول روز هوا گرم بود وشب ها سرد. هر منزلی که می رفتیم، سید رو به سختی پیاده می کردیم و به زحمت سوار می کردیم.خودمون تنها بودیم و بارو بنه اندک. گردو خاک پاییزی اذیتمون می کرد و مسیر حرکتمون خشک. همیشه از پاییز بدم میومد، حالا که توی پاییز آشیونمو ترک میکردم به جایی نامعلوم خیلی بیشتر!.از تُلیون راه افتادیم. رفتیم کلایه، شب اونجا موندیم وفردا حرکت کردیم تا دلی پیر محمود۳(deli pir mahmood). خواستیم بریم سمت شیخ اویل۴(shikh owil) ولی دوباره نظرش عوض شد. گفت بریم سمت سرپاریو و بعدش هم اوحیاتل و جِخونَه. شب جِخونَه موندیم، برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 6 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 12:33

تهمینه, قسمت, اول؛ عصر روز پنج شنبه از دهدشت، راهی روستایمان شدم. از دهدشت که  بیرون آمدم، اگر تپه های قد ونیم قد، مزاحم نمی شدند، گنبد امام زاده صفدر روستایمان را می دیدم. اما هرچه قدم برمی داشتم، نمی رسیدم. شاید بخاطر عجله ای که داشتم پاهای لاغر من، توان همراهی نداشتند. آنوقت ها، تنها آبادیی ک برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 46 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 11:24

  با خداحافظی از دایی شمس الله، از درّه‌ی پلنگ گذشتم، گنبدِ سبزِ امام‌زاده صفدر خودش را نشان داد. گنبدی که بر بلندترین نقطه‌ ی روستا بنا شده، محترم ترین مکانی که با همت بزرگترها وتلاش جوانانِ مذهبی حفظ و نگهداری میشه… رسم بود، وقتی چشمت به امام‌زاده‌ای می‌افتاد، چند سنگ روی هم می‌گذاشتی و سلا برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 28 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 11:24

  2018/12/02 ساعت: 19:27 چاپ این مطلب «ریواس»یادداشت/ احترام به مردگان چرا بعد از مرگ، بسیاری از مٌردگان، برای ما عزیز و محترم می‌شوند؟پایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/یکی از واقعیت های برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 23 تاريخ : جمعه 14 آذر 1399 ساعت: 22:51

کد خبر : 35350 2016/08/02 ساعت: 0:29 چاپ این مطلب «ریواس»الگویی امروزی/بقلم غلام عباس موسوی نژادپایگاه خبری-تحلیلی ریواس جنوب (rivasjonoob.ir)/ریواس جنوب؛زندگی بشر از دیر باز، تحث تاثیر الگوهای بشر و برکه انتخاب...ادامه مطلب
ما را در سایت برکه انتخاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhodamyanc بازدید : 9 تاريخ : جمعه 14 آذر 1399 ساعت: 22:51